صفحه 347 از 554 نخستنخست ... 247297337345346347348349357397447 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 3,461 به 3,470 از 5536

موضوع: روانشناسی بازار و روانشناسی فردی

  1. #3461

    Saman01 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Apr 2021
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    588
    تشکر
    6,015
    3,356 بار در 725 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 99 پست
    برچسب زده شده
    در 4 تاپیک
    به نام ایزد یکتا
    درود بر عزیزانم
    یک سال دیگه به پایان رسید و باز این چرخه تکرار شد که مبدایی داشته باشیم برای شروع و تغییر خودمون. سپاسگذارم که در کنار شما و استاد عزیز هستم و افتخار میکنم که اینجا ام. در بین خاص ترین انسان ها. افراد این خانواده گلچین بهترینها هستن چون خود اون گلها خواستن که به دست دانا و خارق العاده ترین فردی که تاحالا دیدم چیده بشن و به اینجا بیان @amino ❤️❤️
    سال نو رو به همه اعضای خانواده تبریک میگم
    امیدوارم سالی پر از شادی، خوشحالی، پول و ثروت، آگاهی فراوان، شناخت بی اندازه و سلامتی برای همگی باشه و موفق های روزافزون بیشتری داشته باشیم

    چو خورشید تابان میان هوا
    نشسته بر او شاه فرمانروا
    جهان انجمن شد بر تخت او
    شگفتی فرو مانده از بخت او
    به جمشید بر گوهر افشاندند
    مران روز را «روز نو» خواندند
    سر سال نو هرمز فرودین
    برآسوده از رنج روی زمین
    بزرگان به شادی بیاراستند
    می و جام و رامشگران خواستند
    چنین جشن فرخ از آن روزگار
    به ما ماند از آن خسروان یادگار

    تقدیم به استاد عزیزم که به ما آموخت چگونه عمل کنیم
    چگونه تفکر کنیم
    و چگونه خلق کنیم
    بی نهایت سپاسگذارم از شاگردی شما
    عشق اولسون (عشق باشه به آذری)
    ویرایش توسط Saman01 : 03-20-2023 در ساعت 23:25
    این جهان کوه است و فعل ما ندا، سوی ما آید ندا هارا صدا

  2. 10 کاربر برای این پست سودمند از Saman01 عزیز تشکر کرده اند:


  3. #3462

    mohamad heydari آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2022
    نوشته ها
    1,287
    تشکر
    3,081
    5,958 بار در 1,268 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 747 پست
    برچسب زده شده
    در 2 تاپیک
    داستان زنبور های عسل، مورچه ها و عنکبوت ها

    این داستان در اوج نا امیدی انگیزه ای دو چندان در من ایجاد کرد. به عبارت دیگر همان چیزی را که به آن نیاز داشتم به من داد.

    یکی از آن روز هایی بود که احساس می کردم بار دیگر شکست خورده ام احساس می کردم یک بازنده واقعی هستم و باید به فکر شغل دیگری باشم! من هفته ها کار کردم و بسیار زحمت کشیدم تا انجام یک معامله بزرگ اطمینان حاصل کنم این قرارداد خرید بسیاری از مشکلات زندگی مرا حل می کرد. همه چیز به نظر خوب می رسید و بعد از چند هفته کار سنگین اکنون منتظر نتیجه بودم و با همکارانم درباره این موفقیت بزرگ صحبت می کردیم. و حتی برای خرج کردن پاداشی که از این قرارداد عایدم می شد هم برنامه ریزی کرده بودم.

    زنگ تلفن به صدا در آمد مشتری مورد نظر پشت خط بود. قرار بود معامله را نهایی کنیم و من هم با خوشحالی گوشی را برداشتم و منتظر بودم بگوید پول را واریز می کند ولی چیزی که او به من گفت می توانست دارایی شرکت را نابود کند. او به من گفت فقط نیمی از کالایی که دریافت کرده است مورد قبول واقع شده است و پولی بابت این قرار داد پرداخت نخواهد کرد.

    گویی دنیا روی سرم خراب شده بود من آنقدر روی این مشتری بزرگ متمرکز شده بودم که از مشتریان دیگر شرکت غافل شده بودم و می دانستم که نه تنها این مشتری را از دست داده ام بلکه درآمد دیگری هم نخواهم داشت. و هزینه زیادی هم روی دستم مانده بود.

    گویی دنیا روی سرم خراب شده بود. نتوانستم پشت میزم بشینم، از اتاق بیرون رفتم به سمت دستگاه قهوه رفتم تا قهوه ای بخرم.

    خانم نظافت چی در حال تمیز کردن دستگاه قهوه ساز بود. روی یک صندلی نشستم احساس مزخرفی داشتم.

    - روز بدی داشتی؟

    خانم نظافت چی در حالی که به من نگاه می کرد این را پرسید

    من از این حرف او تعجب کردم در حالیکه به او خیره شده بودم گفتم:

    - آره واقعا حق با شماست

    او پرسید:

    - موضوع چیه؟

    او خانمی بود با نگاهی مهربان و مادرانه. من سالها بود که او را آن دور و بر می دیدم اما حتی یک کلمه هم با او صحبت نکرده بودم. ولی ناگهان متوجه شدم داستان خودم را تمام و کمال برای او تعریف کرده ام. با اشتیاق به من گوش داد تمیز کردن ماشین قهوه را تمام کرد. آنگاه گفت:

    - این حرف ها منو به یاد پدرم انداخت. او هم مانند تو یک فروشنده بود اما مانند تو آنقدر ها هم خوش شانس نبود که برای خودش اتاقی در یک شرکت بزرگ داشته باشد. بلکه از شهری به شهر دیگر می رفت و همیشه با یک ساک بزرگ در حال مسافرت بود. چند هفته ناپدید می شد و با یک ساک خالی و مقداری پول بر می گشت. و با مهربانی تک تک ما را در آغوش می کشید.

    من به او نگاه کردم، نمی دانستم منظورش از این حرف ها چیست. او ادامه داد:

    - اما اوقاتی هم بود که پدرم نمی توانست چیزی بفروشد از شهری به شهر دیگر رفته بود ولی با دست خالی برگشته بود. یکی از آنها قبل از کریسمس بود و او به ما که آن موقع بچه های کوچکی بودیم می گفت که از هدیه کریسمس خبری نیست. و باید به هدایایی کوچک قناعت می کردیم. ما خیلی ناراحت شدیم بعد از این همه انتظار دیگر خبری از هدیه کریسمس نبود. او ما را دور هم حمع کرد و داستانی برای ما تعریف کرد که من هیچگاه آن داستان را فراموش نمی کنم. او از همه ما پرسید شما چه حیوانی را دوست دارید. پاسخ من گربه بود برادر بزرگترم سگ ها را دوست داشت و برادر کوچکترم هم عاشق اسب های کوتوله بود. بعد او پرسید آیا می خواهید بدانید من چه حیواناتی را تحسین می کنم؟ و البته پاسخ ما مثبت بود. او مورچه ها، زنبور های عسل و عنکبوت ها را تحسین می کرد.

    من ابرو هایم را بالا انداختم و به خانم نظافت چی نگاهی کردم. و او لبخندی زد و ادامه داد.

    - البته در آن لحظه ما با او موافق نبودیم چرا او باید از این حشرات خوشش بیاید آنها نیش می زنند، گاز می گیرند یا زشت هستند. وقتی این را از پدرم پرسیدم او چیزی گفت که نظرم درباره این حشرات عوض شد.

    او گفت زنبور عسل را دوست دارم چون وقتی که یک خرس کندوی آنها را خراب می کند و عسل آنها را می دزد، آنها کندوی خود را بازسازی می کنند و عسل بیشتری تولید می کنند. و او مورچه ها را دوست داشت چون اگر همان خرس لانه آنها را خراب می کرد بلافاصله لانه خود را از نو می سازند. یک ماموریت گروهی جدید برای یک هدف مشترک. و او عنکبوت ها را دوست داشت چون وقتی که تار عنکبوتشان از بین می رود به سرعت آنرا ترمیم می کنند یا یک تار جدید می تنند محکمتر از قبلی.

    پدرم درسی را که ار این حشرات کوچک آموخته بود به ما یاد داد. جهانی که ما را در بر گرفته گاه چیزی را که مدت ها برایش زحمت کشیده ایم و با دقت فراوان ساخته ایم به لحظه ای ویران می کند اما اگر ما آماده باشیم که دوباره از صفر شروع کنیم هیچ چیز جلو دار ما نیست. و بالاخره نتیجه ارزشمندی بدست خواهیم آورد. فقط باید از نو شروع کرد هر بار از دفعه قبل بهتر.

    سپس خانم نظافت چی سری تکان داد و بلند شد چرخ دستی اش را هل داد و از من دور شد.

    من مدتی آنجا نشستم و به آنچه که او گفته بود فکر کردم. سپس بلند شدم و به سمت دفتر کارم رفتم و شروع به کار کردم اما این بار با امید و شور و شوق بیشتری کار می کردم و خود را برای چک بعدی آماده می کردم.
    نیمه ای از قلب من در بهشت بَرین است.(♥️)

  4. 16 کاربر برای این پست سودمند از mohamad heydari عزیز تشکر کرده اند:


  5. #3463

    mohamad heydari آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2022
    نوشته ها
    1,287
    تشکر
    3,081
    5,958 بار در 1,268 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 747 پست
    برچسب زده شده
    در 2 تاپیک
    روزی من با تاکسی عازم فرودگاه بودم.
    ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین از محل پارک پرید وسط جاده درست جلوی ما .
    رانندهء تاکسی من محکم ترمز گرفت ، طوریکه سرش با فرمون برخورد کرد.
    ماشین سُر خورد ، ولی نهایتاً به فاصله چند سانتیمتراز اون ماشین متوقف شد! ناگهان راننده اون ماشین سرش رو بیرون آورد و شروع کرد به فحاشی و فریاد زدن به طرف ما.
    امـّا راننده تاکسی من ، فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون داد وخیلی دوستانه برخورد کرد.با تعجب ازش پرسیدم : چرا شما این رفتار رو کردین؟!
    مرتیکه نزدیک بود ماشین رو از بین ببره و ما رابه کشتن بده !
    اینجا بود که راننده تاکسی درسی رو به من آموخت که هرگز فراموش نکرده و نخواهم کرد : (( قانون کامیون حمل زباله ))
    اون توضیح داد که : خیلی از آدما مثل کامیون های حمل زباله هستن .
    وجود اونا ، سرشار از آشغال ، ناکامی و خشم ، و پُر از نا اُمیدیه ؛
    وقتی آشغال در اعماق وجودشون تلنبار می شه ، دنبال جایی میگردن تا اونرو تخلیه کنن و گاهی اوقات ممکنه روی شما خالی کنن .به خودتون نگیرین . فقط لبخند بزنین ، دست تکون بدین ، و براشون آرزوی خیر کنین ، و برین !
    آشغال های اونا رو نگیرین تا مجبوربشید روی بقیه اطرافیانتون تو منزل ، سرکار، یا توی خیابون پخش کنید.

    افراد موفق اجازه نمیدن که کامیون های آشغال دیگران ، روزقشنگشون رو خراب کـُـنه و باعث ناراحتی اونها بشه.
    زندگی خیلی کوتاهتر از اونه که صبح با تأسف از خواب بیدار شین ، و شب با حسرت به رختخواب برین!
    از این رو ؛ افرادی رو که با شما خوب رفتار می کنن دوست داشته باشین و برای اونهایی که رفتار نامناسبی دارن دُعا کنین .
    " زندگی ده درصدش چیزیه که شما می سازین و نود درصدش ، نحوه برداشت شماست! "
    نیمه ای از قلب من در بهشت بَرین است.(♥️)

  6. 16 کاربر برای این پست سودمند از mohamad heydari عزیز تشکر کرده اند:


  7. #3464

    mohamad heydari آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2022
    نوشته ها
    1,287
    تشکر
    3,081
    5,958 بار در 1,268 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 747 پست
    برچسب زده شده
    در 2 تاپیک
    زندگی سلف سرویس است!

    یکی از افراد معروف آمریکا برای نخستین بار به یک رستوران سلف سرویس دعوت شد. پس از حضور در رستوران، مرتب منتظر بود که شخصی برای گرفتن سفارش از او بر سر میز حاضر شود، اما هر ساعت منتظر ماند هیچ کس به سراغ او نیامد. زمان گذشت و مشاهده می کرد که تمام افرادی که پس از او وارد رستوران شده اند، همگی مشغول صرف غذای خود هستند.
    این موضوع به شدت او را عصبانی کرد و مدام با خود در حال جنگ بود که چرا در این رستوران هیچ کس برای او احترام قائل نیست و به او توجه نمی کند. در ذهنش مدام با این افکار درگیر بود تا اینکه پس از گذشت مدت زمانی، مرد دیگری بر سر میز کناری او نشست و مشغول صرف غذای خود شد.
    شخص معروف با دیدن این صحنه دچار عصبانیت دوچندان شد. نزدیک میز آن فرد رفت و از او پرسید: آقای محترم شما همین پنج دقیقه پیش وارد رستوران شده اید و هم اکنون بشقابی پر از غذاهای رنگارنگ در مقابل شماست. اما من مدت زمان زیادی است که بر سر این میز نشستم و هیچ کس برای تحویل سفارش من نیامده. علت چیست؟
    مرد مقابل اینگونه پاسخ داد که: اینجا رستوران سلف سرویس است و شما میتوانید به انتهای سالن مراجعه کنید. ازغذاهای روی میز هر کدام را که مایل بودید، بردارید و سپس هزینه آن را پرداخت نمایید و غذای تان را میل کنید. در واقع در این رستوران همه چیز در اختیار شخص شماست.
    فرد معروف با شنیدن این جمله کمی جا خورد و به فکر فرو رفت. نهایتاً به این نتیجه رسید که زندگی دقیقاً مانند یک رستوران سلف سرویس است و همه چیز برای لذت بردن مهیا است. اما متأسفانه اغلب افراد آنقدر محو تماشای خوشبختی دیگران هستند که فراموش می کنند هر آنچه دیگران از آن بهره میبرند، می تواند در اختیار آنها نیز باشد.
    بنابراین بهتر است در زندگی به جای یکجانشینی و عصبانیت، به فکر این باشیم که قدمی برداریم و سپس از بین شرایط هایی که برای ما مهیا میشود و هدایایی که زندگی در اختیار ما قرار می دهد، همه چیز های مورد علاقه خود را برداریم و از آنها لذت ببریم.
    نیمه ای از قلب من در بهشت بَرین است.(♥️)

  8. 11 کاربر برای این پست سودمند از mohamad heydari عزیز تشکر کرده اند:


  9. #3465


    تاریخ عضویت
    Jun 2022
    نوشته ها
    1,026
    تشکر
    3,145
    3,101 بار در 991 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 113 پست
    برچسب زده شده
    در 1 تاپیک
    سلام وقت تمام عزیزان بخیر سال نو رو به شما تبریک عرض میکنم امیدوارم سال پر برکتی رو پیش رو داشته باشید
    عزیزان در رابطه با افزایش سطح آگاهی ممنون میشم کمکم کنید
    خیلی وقتها در موقعیت هایی قرار میگیرم و میدونم که باید خودم رو کنترل کنم اما نمیتونم خیلی سخته لامصب...حس میکنم اگه چیزی نگم یا عصبانیتم رو بروز ندم ازم چیزی کم میشه و بازی رو باخت میدم
    چند مدت پیش داشتم خوب پیش میرفتم و واقعا خیلی حس خوبی داشتم اما باز فاتحه اش رو خوندم رفت
    کتابی چیزی اگر مدنظر دارید یا در حد یه تجربه کوچیک ممنون میشم در اختیارم بذارید

  10. 6 کاربر برای این پست سودمند از MohsenA76 عزیز تشکر کرده اند:


  11. #3466


    تاریخ عضویت
    Jun 2022
    نوشته ها
    1,026
    تشکر
    3,145
    3,101 بار در 991 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 113 پست
    برچسب زده شده
    در 1 تاپیک
    سلام ممنون از شما که در این مسیر هر جا گیر کردم راهنمایی کردید منو
    بنده سر یک سری چیز ها خیلی زود عصبی میشم که پیش اومده بعدا بهش نگاه میکنم،میبینم اصلا چیزی نبوده که من بخوام براش بهم بریزم
    یه سوال:آیا روبرو نشدن با چیز هایی که میدونم عصبانیم میکنه،میتونه به افزایش سطح آگاهی منجر بشه؟
    نقل قول نوشته اصلی توسط MEMO نمایش پست ها
    وقت بخیر

    نه کتاب کمکتون میکنه و نه صحبت های من یا دوستان دیگه

    فقط و فقط تمرین و اجازه بدید که تایم بگذره
    نمیگم من به اون آگاهی مد نظرم رسیدم ... خیر اصلا و ابدا اما از تمرین کردنش کوتاه نمیام و میدونم که اگر تمرین اون مستمر باشه و سعی کنم که عمبکرد درستی داشته باشم به جای عکس العمل فوق العاده خوب میشه در مرور زمان

    من این تمرین رو در حساب ریل دارم انجام میدم... نمیگم آسونه به شدت سنگینه اما دردش یجورایی لذت بخشه چون کسی که تجربه کرده باشه میدونه چجوری هست (فرض کنید یک نفر با سوزن داره میزنه توی مغزتون ..سیخ سیخ میشه)
    با اینکه سیستم به شدت سودده و ریسک به ریوارد خیلی خوب هست ولی بازهم این موارد وجود داره تا یک مدت


    فقط به تمرین کردن روی اون چیزی که مدنظرتون هست به صورت اصولی و گذشت زمانه که میتونه کمکتون کنه و یادتون باشه اولین مرحله پذیرش هست

    موفق باشید

  12. 6 کاربر برای این پست سودمند از MohsenA76 عزیز تشکر کرده اند:


  13. #3467

    Mehrdad az آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2021
    محل سکونت
    karaj
    نوشته ها
    501
    تشکر
    11,030
    3,846 بار در 512 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 29 پست
    برچسب زده شده
    در 0 تاپیک
    نقل قول نوشته اصلی توسط Mohsen A76 نمایش پست ها
    سلام وقت تمام عزیزان بخیر سال نو رو به شما تبریک عرض میکنم امیدوارم سال پر برکتی رو پیش رو داشته باشید
    عزیزان در رابطه با افزایش سطح آگاهی ممنون میشم کمکم کنید
    خیلی وقتها در موقعیت هایی قرار میگیرم و میدونم که باید خودم رو کنترل کنم اما نمیتونم خیلی سخته لامصب...حس میکنم اگه چیزی نگم یا عصبانیتم رو بروز ندم ازم چیزی کم میشه و بازی رو باخت میدم
    چند مدت پیش داشتم خوب پیش میرفتم و واقعا خیلی حس خوبی داشتم اما باز فاتحه اش رو خوندم رفت
    کتابی چیزی اگر مدنظر دارید یا در حد یه تجربه کوچیک ممنون میشم در اختیارم بذارید
    سلام محسن جان یکی از عوامل ریشه ای این ماجرا بر میگرده به عزت نفس
    روی عزت نفستون بیشتر کار کنید دیگه تون حس بازنده بودن بهت دست نمیده
    سعی کنید ابتدای عصبانیت به این فکر کنید که شما اگر واکنش بدید تحت تاثیر اون شخص هستید و داره واسه شما و زندگی شما تصمیم گیری میکنه و تبدیل شدید به عروسک خیمه شب بازی که هر دستوری بده باید اجرا کنید
    البته زمان میبره تا کنترل پیدا کنید ولی خوب ارزش داره انجامش بدید

  14. 9 کاربر برای این پست سودمند از Mehrdad az عزیز تشکر کرده اند:


  15. #3468

    mohamad heydari آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2022
    نوشته ها
    1,287
    تشکر
    3,081
    5,958 بار در 1,268 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 747 پست
    برچسب زده شده
    در 2 تاپیک
    روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. درمسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچه هایش چه آمد.روزی از روزها مرید ومرشد وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....
    نتیجه گیری هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است، و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.. . .
    هیچ چیز غیر ممکن نیست
    نیمه ای از قلب من در بهشت بَرین است.(♥️)

  16. 16 کاربر برای این پست سودمند از mohamad heydari عزیز تشکر کرده اند:


  17. #3469

    mohamad heydari آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2022
    نوشته ها
    1,287
    تشکر
    3,081
    5,958 بار در 1,268 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 747 پست
    برچسب زده شده
    در 2 تاپیک
    پیرمردی تنها در روستایی زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار برایش خیلی سختی بود .
    تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود
    پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

    پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.
    من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی

    دوستدار تو پدر
    سپس پیرمرد این نامه را از طرف پسرش دریافت کرد:
    پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا تمام اسلحه هایم و گنج هایی که دزدیده ام را پنهان کرده ام.

    فردا صبح ، چند نفر از مأموران و افسران پلیس محلی که قبل از تحویل نامه آن را خوانده بودند به مزرعه رفتند , و تمام خاک مزرعه را جستجو و زیرو رو کردند اما اسلحه و گنجی پیدا نکردند.
    پیرمرد نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
    پسرش پاسخ داد : پدر عزیزم حالا برو و سیب زمینی هایت را بکار، الان مزرعه کاملا شخم خورده و آماده کاشت است
    این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.


    هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید.
    تنها مانع ذهن است ، نه شما و یا موقعيت زماني و مکاني شما.
    فقط کافي است تصميم بگيريد به اهدافتان برسيد و ذهنتان را از محدوديتها خالي کنيد.
    نیمه ای از قلب من در بهشت بَرین است.(♥️)

  18. 17 کاربر برای این پست سودمند از mohamad heydari عزیز تشکر کرده اند:


  19. #3470

    vahid394 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2022
    نوشته ها
    695
    تشکر
    1,230
    5,970 بار در 707 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 13 پست
    برچسب زده شده
    در 0 تاپیک
    نقل قول نوشته اصلی توسط mohamad heydari نمایش پست ها
    پیرمردی تنها در روستایی زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار برایش خیلی سختی بود .
    تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود
    پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

    پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.
    من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی

    دوستدار تو پدر
    سپس پیرمرد این نامه را از طرف پسرش دریافت کرد:
    پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا تمام اسلحه هایم و گنج هایی که دزدیده ام را پنهان کرده ام.

    فردا صبح ، چند نفر از مأموران و افسران پلیس محلی که قبل از تحویل نامه آن را خوانده بودند به مزرعه رفتند , و تمام خاک مزرعه را جستجو و زیرو رو کردند اما اسلحه و گنجی پیدا نکردند.
    پیرمرد نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
    پسرش پاسخ داد : پدر عزیزم حالا برو و سیب زمینی هایت را بکار، الان مزرعه کاملا شخم خورده و آماده کاشت است
    این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.


    هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید.
    تنها مانع ذهن است ، نه شما و یا موقعيت زماني و مکاني شما.
    فقط کافي است تصميم بگيريد به اهدافتان برسيد و ذهنتان را از محدوديتها خالي کنيد.
    بسیار عالی
    تشکر بابت این پست زیبا و با معنا

  20. 6 کاربر برای این پست سودمند از vahid394 عزیز تشکر کرده اند:


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 25 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 25 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •