نوشته اصلی توسط
miss.kazemi
سلام خدمت همگی الان تقریبا دو هفته ای از کال شدنم میگذره اصلا نتونستم تریدای خوبی داشته باشم چک لیستم قاطی پاتی شده و بشدت از نظر جسمی مریض شدم هروز باید قرص مصرف کنم انقدر بهم فشار اومده سر دردای عجییب حالت تهوع چشام بشدت درد میکنه خیلیم پای چارت نیستم تموم ناراحتیم اینه پس اگه کال کردم یعنی من چیزی بلد نبودم و....از نظر روحی واقعا دیگه طراوت یک سال پیشمو ندارم عمیقا خوشحال باشم میدونم هیچ چیزی تو این دنیا ارزش این موضوع رو نداره سلامتیت بخطر بیفته ولی تو راهی اومدیم انگار بخوامم نمیتونم برگردم ...روی خودمم کار میکنم کتاب دوره های اموزشی فردی ولی خیلی فایده نداره ....هممون قطعا چالش های شخصی داریم تو زندگیمون ولی فارکس داستان منو تشدید کرد
سلام دوست من
امیدوارم خودتو پیدا کنی و هر چیزی که تا الان وجود داره رو بپذیری.
بعد از پذیرفتن و آروم تر شدن میدونم قطعا و 100% اتفاقای خوبی میوفته
فقط خودتون و هر چیزی که هست رو بپذیرید.
پیشنهاد میکنم رادیو تیوب جناب حمید پارسا رو مشاهده کنید،در اونجا استاد محترم یک مسئله روانشناسی رو مطرح میکنند،فکر میکنم برای شرایط شما مفید واقع بشه.
پ.ن:
دوستانه عرض میکنم ، فدای سرت که کال شدی،به قول خودتون که سلامتی مهمترینه.
ولی قول میدم قول میدم که تموم میشه اینم
به قول سهراب سپهری عزیز:
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
در مضمون شعر سهراب سپهری عزیز از جناب کیوان شاهبداغی:
نه تو می مانی
نه اندوه
و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود ، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم ، خواهد رفت
آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
نه تو می مانی
نه اندوه
و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود ، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم ، خواهد رفت
آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه
نه
آیینه به تو ، خیره شده است
تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است
ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن
تا خدا ، یک رگ گردن باقی است
تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده