صفحه 479 از 543 نخستنخست ... 379429469477478479480481489529 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 4,781 به 4,790 از 5421

موضوع: روانشناسی بازار و روانشناسی فردی

  1. #4781

    shahab0905 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2022
    محل سکونت
    خلیج فارس
    نوشته ها
    1,776
    تشکر
    17,208
    6,453 بار در 1,725 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 916 پست
    برچسب زده شده
    در 2 تاپیک
    نقل قول نوشته اصلی توسط hassan47 نمایش پست ها
    داستان رابی
    رابی 11 سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اولین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم از سنین پایین تری آموزش پیانو را شروع کنند، اما رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد، پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درس های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجه شدم که تلاشی بیهوده است! رابی هرچه بیشتر تلاش می کرد، حس شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود، کمتر نشان می داد. اما او باپشتکار گام های موسیقی را مرور می کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند، دوره می کرد. در طول ماه ها او سعی کرد، تلاش نمود، من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و بازهم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی، او همواره می گفت:"مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می زنم" اما امیدی نمی رفت. او اصلاً توانایی فطری لازم برای موسیقی را نداشت. مادرش را از دور می دیدم و در همین حد می شناختم؛ می دیدم که با ماشین قدیمی اش، اورادم خانه من پیاده می کند و سپس می آید واو را می برد. همیشه دست تکان می داد و لبخندی می زد، اما هرگز داخل نمی آمد. یک روز رابی نیامد و ازآن پس دیگر آور ا ندیدم. خواستم به او زنگی بزنم، اما این فرض را پذیرفتم که به علت نداشتن توانایی لازم، تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد. البته خوشحال هم بودم که دیگر نمی آید، زیرا وجود او تبلیغی منفی برای تدریس من بود! چند هفته گذشت...آگهی درباره"تک نوازی"به منزل همه شاگردان فرستادم. بسیار تعجب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید:"من هم می توانم در این تک نوازی شرکت کنم؟"و من هم توضیح دادم که "تک نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاس ها شرکت نکردی، عملاً واجد شرایط نیستی."او گفت:"مادرم مریض بود و نمی توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد، اما من هنوز تمرین می کنم، خانم آنور لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت. نمی دانم چرا به او اجازه دادم در این تک نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا ندایی در درون من بود که می گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد.... تالار مدرسه پر از والدین، دوستان و مسئولین بود. برنامه رابی را آخر از همه قراردادم، یعنی درست قبل از آنکه خودم برخیزم و از شاگردان تشکر کنم و قطعه نهایی رو بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند، چون آخرین برنامه است، کل برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامه نهایی، آن را جبران خواهم کرد. برنامه های تک نوازی همه به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. رابی به صحنه آمد. لباس هایش چروک و موهایش ژولیده بود؛ گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم:"چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس تمیز و درست وحسابی تن او نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"رابی صندلی پیانو را عقب کشید، نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که"کنسرتوی 21 موتزارت"را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم! ابداً آمادگی نداشتم آنچه را انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می نواخت، بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده های پیانو می رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی، حرکت کرد، از آلگرو به سبک استادانه پیش می رفت. آکوردهای تعلیقی، آن چنان که موتزارت می طلبد، درنهایت شکوه اجرا می شد! هرگز نشنیده بودم که آهنگ موتزارت را کودکی به این زیبایی بنوازد. بعد از شش ونیم دقیقه، او اوج گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین در سالن از جایشان بلند شدند و به شدت با کف زدن های ممتد خود، او را تشویق کردند. سخت متأثر و با چشمی اشک ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرت او را در آغوش گرفتم و گفتم:"هرگز نشنیده بودم که به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟"صدایش از میکروفن پخش شد که می گفت:"میدانید خانم آنور، یادتان می آید که می گفتم مادرم مریض است؟ خوب، متأسفانه، او دیروز درگذشت، او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی توانست بشنود. من فکر می کنم، امشب اولین باری است که او می توانست بشنود که من پیانو می نوازم، می خواستم برنامه ای استثنایی برای او اجرا کنم." چشمی نبود که اشکش روان نباشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت از کودکان بی سرپرست ببرند، دیدم که حتی چشمان آن ها هم سرخ بود. با خود اندیشیدم که با پذیرفتن رابی به شاگردی، چقدر زندگی ام پربارتر شده است. خیر، هرگز نابغه نبوده ام، اما آن شب شدم. و اما رابی...او معلم بود و من شاگرد؛ زیرا او بود که " معنای استقامت، پشتکار، عشق، و باور داشتن خویشتن و شاید حتی فرصت دادن به کسی و ندانستن علتش" را به من یاد داد
    همیشه میگویم، هرگاه ندای درونی ات عمیق تر، روشن تر و بلندتر ازنظر دیگران شد، آن وقت استاد زندگی ات شده ای...
    دکتر جان دمارتینی
    تقدیم به دوستان جان
    درود حسن جان.
    چقدر لذت بردم ، خیلی زیاد.
    سپاس از وقتی که گذاشتین .
    باران باش ببار!نپرس پیاله های خالی از آن کیست...

  2. 9 کاربر برای این پست سودمند از shahab0905 عزیز تشکر کرده اند:


  3. #4782

    Brian آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2021
    نوشته ها
    6,395
    تشکر
    14,555
    25,088 بار در 6,327 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 4931 پست
    برچسب زده شده
    در 6 تاپیک
    به جای فکر کردن به برنامه های بزرگ و برداشتن قدم های عظیم (که در اکثر مواقع نیز به عمل کردن منجر نمی شوند) ، بهتره اینطوری فکر کنی که چطوری میتونی 24 ساعت شبانه روزت رو برنامه ریزی کنی و قسمتی از آن برای توسعه و رُشد خودت اختصاص بدی . کنفوسیوس
    لینک

  4. 19 کاربر برای این پست سودمند از Brian عزیز تشکر کرده اند:


  5. #4783


    تاریخ عضویت
    Apr 2022
    محل سکونت
    mashhad
    نوشته ها
    536
    تشکر
    3,310
    3,424 بار در 522 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 2 پست
    برچسب زده شده
    در 1 تاپیک
    نقل قول نوشته اصلی توسط hamidrezaa نمایش پست ها
    مدیتیشن
    اولین باری که متوجه مدیتیشن شدم به راحتی از کنار آن گذشتم و بعد مدتی در مورد آن مطالعه کردم و من فقط دنبال تریدر شدن بودم اما دیدم مدیتیشن من را متوجه کل رفتارها و باورهایم کرد ،چون داشتم از نگاه یک ادم دیگه به خودم نگاه میکردم. ما انسان ها فکر میکنیم خیلی عالی هستیم و باهوشیم و بقیه را نسبت به خودمان می سنجیم وفقط چیزی را می بینم که باعث غرور و سربلندی ما شود ،خیلی کم پیش می آید یک نفر خودش و رفتار و باور هایش را زیر سوال ببرد (خودش را قضاوت کند)مگر اینکه واقعا از زندگی فعلی خودش خسته شده باشد
    وقتی استاد گفتند به مدت یک ماه کل کارهایی که می کنید بنویسید من انجام دادم اما متوجه نبودم خودش مدیتیشن و مشاهده اعمال و باورهایم و عادات من هست و الان میفهمم
    مدیتیشن مشاهده ی حقیقت خودمان و چیزی که هستیم هست نه چیزی که فکر می کنیم هستیم
    فبلتر های ذهنی :
    با مثال استاد شروع میکنم
    استاد با سه فیلتر رنگی زرد و سبز و قرمز و یک کاغذ سفید آزمایش ساده ای انجام دادند که من متوجه شدم اما انموقع درک نکردم اگر یادتان باشد وقتی با رنگ زرد روی کاغذ یک شکل ترسیم کنیم و با هر سه فیلتر ببنیم با فیلتر قرمز و سبز رنگ زرد دیده می شود اما با فیلتر زرد نه ، که ان فیلتر همان باور ها و ذهنیت و عادات هست که به عبارتی چشم ما و باورهایمان در تناقض هستند
    چیزی که در بازار هست ببنید نه چیزی که دوست دارید ببینید
    ما انسان ها برای دیدن چیزی که هست دو چشم داریم
    1-چشمی که داریم و به وضوح مشخص هست
    2-چشمی که از مغز می آید یعنی چشم باورها و عادات
    چشمی دیگر که در راستای دو چشم دیگر فعال می شود چشم دل هست ، همان ذهن آگاهی و متوجه واکنش ها در طی روز

    شما وقتی می توانید چیزی که در بازار هست واقعا ببنید که هر دو چشم هم راستا باشند
    مرز بین چیزی که هست و چیزی که دوست داریم ببینم باروهایمان هست
    خلاصه من این مراحل را طی کردم و به چند نفر از نزدیکان که بیماری اعصاب داشتند و چندین سال قرص می خوردند یا شخصی بود که اعتماد بنفس نداشت و همیشه خودخوری میکرد و ...مدیتیشن را توضیح دادم و انجام دادند و الان نتیجه گرفتند
    مدیتیشن شاید خیلی ها آن را در مسیر تریدری جدی نگیرند اما در زندگی ای خودم وچند نفر که سال ها از اعصاب و...رنج می بردند الان آگاه شدند آن ها توانستند خودشان را مشاهده کنند و رنج هایشان را مشاهده کنند و به مرور رفتار ها و عاداتشان تغییر کرد
    چند صوت مدیتیشن که می تواند به شما کمک کند موفق و پیروز باشید
    https://s30.picofile.com/file/847010...D9%86.rar.html
    ذهن آگاهی به ما کمک می کند تا به جای اینکه دنیا را از طریق افکارمان ببینیم آگاهی درونمان را ارتقا دهیم و در روندهای ذهنی خود وضوح و شفافیت ایجاد کنیم.

    ما به تدریج از افکارمان از جمله همه افکاری که درباره خودمان داریم فاصله می گیریم.
    کم کم در می یابیم که محتوای خودآگاه ما زودگذر و در حال تغییر است. با ذهن آگاهی یاد می گیریم که خودمان را موجودی ثابت و تغییر ناپذیر ندانیم؛ بلکه مدام در حال تغییریم و چیزی که ما آن را" خود "می نامیم ساختار دیگری از ذهن است .

    واژه "من "آنقدرها هم که ما فکر می کنیم پایدار و ایستا نیست. به جای قرار دادن خودمان در مرکز دنیایمان از روی عادت، با ذهن آگاهی یک من مشاهده گر یا مفهومی از خود پیدا می کنیم که همواره تجربه هایی تغییر پذیر دارد و می تواند از این تجربیات فاصله بگیرد و جدا شود .

    این مفهوم از خود است که با یک تجربه یا مجموعه ای از تجربیات یا هر برچسبی مانند "من خوب هستم" یا "من بد هستم" یا" من معاملگر هستم" یا "من معامله گر هستم "تعریف و تبیین نمی شود .

    ما موجودی فراتر از تجربه ها ،نقش ها، برچسب ها و عناوین هستیم. ما چیزی بسیار بیشتر از این ها هستیم. تمرین ذهن آگاهی به ما کمک می کند که همه این ها را درک کنیم.
    ای برادر تو همان اندیشه ای / گر گل است اندیشه تو گلشنی

  6. 10 کاربر برای این پست سودمند از mahdi.k عزیز تشکر کرده اند:


  7. #4784

    Mrs.Alipour آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Dec 2021
    نوشته ها
    2,111
    تشکر
    3,763
    5,037 بار در 1,965 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 1006 پست
    برچسب زده شده
    در 2 تاپیک
    نقل قول نوشته اصلی توسط hassan47 نمایش پست ها
    داستان رابی
    رابی 11 سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اولین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم از سنین پایین تری آموزش پیانو را شروع کنند، اما رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد، پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درس های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجه شدم که تلاشی بیهوده است! رابی هرچه بیشتر تلاش می کرد، حس شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود، کمتر نشان می داد. اما او باپشتکار گام های موسیقی را مرور می کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند، دوره می کرد. در طول ماه ها او سعی کرد، تلاش نمود، من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و بازهم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی، او همواره می گفت:"مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می زنم" اما امیدی نمی رفت. او اصلاً توانایی فطری لازم برای موسیقی را نداشت. مادرش را از دور می دیدم و در همین حد می شناختم؛ می دیدم که با ماشین قدیمی اش، اورادم خانه من پیاده می کند و سپس می آید واو را می برد. همیشه دست تکان می داد و لبخندی می زد، اما هرگز داخل نمی آمد. یک روز رابی نیامد و ازآن پس دیگر آور ا ندیدم. خواستم به او زنگی بزنم، اما این فرض را پذیرفتم که به علت نداشتن توانایی لازم، تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد. البته خوشحال هم بودم که دیگر نمی آید، زیرا وجود او تبلیغی منفی برای تدریس من بود! چند هفته گذشت...آگهی درباره"تک نوازی"به منزل همه شاگردان فرستادم. بسیار تعجب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید:"من هم می توانم در این تک نوازی شرکت کنم؟"و من هم توضیح دادم که "تک نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاس ها شرکت نکردی، عملاً واجد شرایط نیستی."او گفت:"مادرم مریض بود و نمی توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد، اما من هنوز تمرین می کنم، خانم آنور لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت. نمی دانم چرا به او اجازه دادم در این تک نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا ندایی در درون من بود که می گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد.... تالار مدرسه پر از والدین، دوستان و مسئولین بود. برنامه رابی را آخر از همه قراردادم، یعنی درست قبل از آنکه خودم برخیزم و از شاگردان تشکر کنم و قطعه نهایی رو بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند، چون آخرین برنامه است، کل برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامه نهایی، آن را جبران خواهم کرد. برنامه های تک نوازی همه به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. رابی به صحنه آمد. لباس هایش چروک و موهایش ژولیده بود؛ گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم:"چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس تمیز و درست وحسابی تن او نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"رابی صندلی پیانو را عقب کشید، نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که"کنسرتوی 21 موتزارت"را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم! ابداً آمادگی نداشتم آنچه را انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می نواخت، بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده های پیانو می رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی، حرکت کرد، از آلگرو به سبک استادانه پیش می رفت. آکوردهای تعلیقی، آن چنان که موتزارت می طلبد، درنهایت شکوه اجرا می شد! هرگز نشنیده بودم که آهنگ موتزارت را کودکی به این زیبایی بنوازد. بعد از شش ونیم دقیقه، او اوج گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین در سالن از جایشان بلند شدند و به شدت با کف زدن های ممتد خود، او را تشویق کردند. سخت متأثر و با چشمی اشک ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرت او را در آغوش گرفتم و گفتم:"هرگز نشنیده بودم که به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟"صدایش از میکروفن پخش شد که می گفت:"میدانید خانم آنور، یادتان می آید که می گفتم مادرم مریض است؟ خوب، متأسفانه، او دیروز درگذشت، او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی توانست بشنود. من فکر می کنم، امشب اولین باری است که او می توانست بشنود که من پیانو می نوازم، می خواستم برنامه ای استثنایی برای او اجرا کنم." چشمی نبود که اشکش روان نباشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت از کودکان بی سرپرست ببرند، دیدم که حتی چشمان آن ها هم سرخ بود. با خود اندیشیدم که با پذیرفتن رابی به شاگردی، چقدر زندگی ام پربارتر شده است. خیر، هرگز نابغه نبوده ام، اما آن شب شدم. و اما رابی...او معلم بود و من شاگرد؛ زیرا او بود که " معنای استقامت، پشتکار، عشق، و باور داشتن خویشتن و شاید حتی فرصت دادن به کسی و ندانستن علتش" را به من یاد داد
    همیشه میگویم، هرگاه ندای درونی ات عمیق تر، روشن تر و بلندتر ازنظر دیگران شد، آن وقت استاد زندگی ات شده ای...
    دکتر جان دمارتینی
    تقدیم به دوستان جان
    عالی بود.عالی و بی نظیر.سپاس از شما
    آنچه شما فکر میکنید پایان است ,ممکن است در واقع شروعی عالی برای آینده ای روشن باشد.بنابراین,پایان را به پایان نرسانید و سهم خود را جسورانه زندگی کنید.

  8. 7 کاربر برای این پست سودمند از Mrs.Alipour عزیز تشکر کرده اند:


  9. #4785

    emiro آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Sep 2022
    نوشته ها
    332
    تشکر
    391
    967 بار در 300 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 1 پست
    برچسب زده شده
    در 0 تاپیک
    سلام دوستان یک سری نکات رو راجب مارکت تو ویس تقدیم شما کردم بد نیست گوش کنید به صبر ما خیلی کمک میکنه در ورود و خروج هامون
    حتما اگر مفید بود با دوستان ب اشتراک بزارید



    https://uupload.ir/view/market_8lyi.mp3/

  10. 9 کاربر برای این پست سودمند از emiro عزیز تشکر کرده اند:


  11. #4786

    sajad71 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2021
    محل سکونت
    isfahan
    نوشته ها
    607
    تشکر
    1,786
    6,419 بار در 613 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 1 پست
    برچسب زده شده
    در 0 تاپیک
    https://uupload.ir/view/trim.a367f27...34155_syq.mov/
    سلام بچه ها خوب هستین این ویدئو رو تماشا کنید
    و بیاین بگین که کدوم بحث روانشناسی میشه

  12. 7 کاربر برای این پست سودمند از sajad71 عزیز تشکر کرده اند:


  13. #4787

    mohamad heydari آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Mar 2022
    نوشته ها
    1,293
    تشکر
    3,087
    5,983 بار در 1,274 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 748 پست
    برچسب زده شده
    در 2 تاپیک
    سلااااامو درود به دوستان گلم امیدوارم حال دلتون عااالی ,قلبتون باز و ذهنتون آروم باشه
    یک انیمیشن بسیااار بسیییار عالی میخوام پیشنهاد بدم بهتون که دوس دارم حتما ببینیدش (این انیمیشن ها درسته ذهنیت این رو به ما میدن که برای بچه ها ساخته میشن اما به شدت دیالوگ های عالی و لحظات شیرینی برای بزرگسالا دارن)
    انیمیشن روح (soul2020) در مورد هدف و عشقِ به زندگی و دنیای قبل از مرگ هستش ..حتما در زمان دیدن یک کاغذ قلم بردارید چون میتونید کلی نکات عالی برای خودتون در مسیر زندگی و پیشرفت یادداشت کنید .
    راستی دقیقه ی 30 تا 32 مربوط به تریدر هاست که خیلی جالبه
    لینک پایین جهت دیدن ویدیو به صورت لایو و دانلود
    https://www.aparat.com/v/B7izx

    7393809244-640x360.jpg

    استاد امینو جانِ عزیزم شما هم ببین @amino
    و حاج علی دوست گلم @Ali97


    شما بهترینید
    ویرایش توسط mohamad heydari : 12-05-2023 در ساعت 21:43
    نیمه ای از قلب من در بهشت بَرین است.(♥️)

  14. 19 کاربر برای این پست سودمند از mohamad heydari عزیز تشکر کرده اند:


  15. #4788

    shahab0905 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2022
    محل سکونت
    خلیج فارس
    نوشته ها
    1,776
    تشکر
    17,208
    6,453 بار در 1,725 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 916 پست
    برچسب زده شده
    در 2 تاپیک
    چرا معامله*گران بعد از یک سلسله معاملات موفق، سودهای بدست آمده را به بازار پس می*دهند؟


    اعتماد به نفس کاذب باعث می*شود احساس کنید که باهوش*تر هستید و گویی یک «استعداد معاملاتی» درون شما وجود دارد که سایر مردم فاقد آن هستند. اما احتمالا شما چنین استعدادی ندارید (خیلی نادر است!) و زمانی که احساس می*کنید در زمینه معامله*گری خیلی مستعد هستید، این یک هشدار است که شما در آینده نزدیک بخشی از موجودی حساب خود را از دست می*دهید.

    راه غلبه بر اثر اتفاقات اخیر و اعتماد به نفس کاذب این است که به یاد داشته باشید که هر معامله کاملا منحصر به فرد و مستقل از معاملات گذشته است. بنابراین، نتایج معاملات گذشته شما، اثری روی نتیجه معامله بعدی شما ندارند و همیشه باید همینطور در مورد معاملات خود فکر کنید. زمانی که به معاملات اخیر خود بیش از اندازه اهمیت می*دهید، از برنامه معاملاتی و اهداف بلندمدت خود غافل می*شوید و در نتیجه شروع به از دست دادن پول و ضرر کردن می*کنید.

    در هر معامله فکر کنید که آن معامله تنها ترید در طول زندگی شماست.
    * امینو*

    باران باش ببار!نپرس پیاله های خالی از آن کیست...

  16. 13 کاربر برای این پست سودمند از shahab0905 عزیز تشکر کرده اند:


  17. #4789

    shahab0905 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    Nov 2022
    محل سکونت
    خلیج فارس
    نوشته ها
    1,776
    تشکر
    17,208
    6,453 بار در 1,725 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 916 پست
    برچسب زده شده
    در 2 تاپیک
    در ادامه و همون مقاله بالا این موضوع رو هم بخونید:
    چرا معامله*گران بعد از یک سلسله معاملات موفق، سودهای بدست آمده را به بازار پس می*دهند؟



    مطمئنم که اگر ۵۰۰ دلار بصورت نقدی در دستان خود داشته باشید و یک معامله*گر دیگر به سمت شما بیاید و بخواهد آن را از شما بگیرد، احتمالا یک مُشت محکم به صورت او بزنید. اما وقتی همان ۵۰۰ دلار در صفحه نمایش کامپیوتر شما وجود دارد و نمی*توانید ببینید که چه کسی آن را از شما می*گیرد، خیلی ساده از آن می*گذرید و در برابر ضرر وارده فقط کمی ناراحت می*شوید و شاید حتی ۵۰۰ دلار دیگر به حساب معاملاتی خود واریز کنید.

    مشکل را می*بینید؟ راه حل این است: هر ماه اگر از طریق معامله*گری درآمد داشتید، حتی اگر فقط ۱۰ دلار سود کرده بودید، بخشی از آن را برداشت کنید و آن را از دستگاه خودپرداز یا بانک دریافت کنید. آن پول نقد را روی میز معاملاتی خود یا در یک ظرف شیشه*ای قرار دهید که بتوانید آن را ببینید و در دسترس شما باشد. هفته*ای یک بار آن مقدار پول نقد را بردارید و آن را حس کنید و به این فکر کنید که این پول واقعی است و نمی*خواهید آن را از دست بدهید. حالا با این احساس جدید معامله کنید. به عبارتی دیگر، با حالت تدافعی معامله کنید تا از سرمایه معاملاتی خود محافظت کنید، زیرا به این طریق است که در حرفه معامله*گری باقی می*مانید و به موفقیت می*رسید.

    باران باش ببار!نپرس پیاله های خالی از آن کیست...

  18. 15 کاربر برای این پست سودمند از shahab0905 عزیز تشکر کرده اند:


  19. #4790

    Hosseinbagheri آواتار ها
    تاریخ عضویت
    May 2020
    نوشته ها
    1,221
    تشکر
    15,990
    31,115 بار در 1,268 پست از ایشان تشکر شده است
    یاد شده
    در 147 پست
    برچسب زده شده
    در 4 تاپیک
    نقل قول نوشته اصلی توسط hassan47 نمایش پست ها
    داستان رابی
    رابی 11 سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اولین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم از سنین پایین تری آموزش پیانو را شروع کنند، اما رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد، پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درس های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجه شدم که تلاشی بیهوده است! رابی هرچه بیشتر تلاش می کرد، حس شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود، کمتر نشان می داد. اما او باپشتکار گام های موسیقی را مرور می کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند، دوره می کرد. در طول ماه ها او سعی کرد، تلاش نمود، من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و بازهم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی، او همواره می گفت:"مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می زنم" اما امیدی نمی رفت. او اصلاً توانایی فطری لازم برای موسیقی را نداشت. مادرش را از دور می دیدم و در همین حد می شناختم؛ می دیدم که با ماشین قدیمی اش، اورادم خانه من پیاده می کند و سپس می آید واو را می برد. همیشه دست تکان می داد و لبخندی می زد، اما هرگز داخل نمی آمد. یک روز رابی نیامد و ازآن پس دیگر آور ا ندیدم. خواستم به او زنگی بزنم، اما این فرض را پذیرفتم که به علت نداشتن توانایی لازم، تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد. البته خوشحال هم بودم که دیگر نمی آید، زیرا وجود او تبلیغی منفی برای تدریس من بود! چند هفته گذشت...آگهی درباره"تک نوازی"به منزل همه شاگردان فرستادم. بسیار تعجب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید:"من هم می توانم در این تک نوازی شرکت کنم؟"و من هم توضیح دادم که "تک نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاس ها شرکت نکردی، عملاً واجد شرایط نیستی."او گفت:"مادرم مریض بود و نمی توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد، اما من هنوز تمرین می کنم، خانم آنور لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت. نمی دانم چرا به او اجازه دادم در این تک نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا ندایی در درون من بود که می گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد.... تالار مدرسه پر از والدین، دوستان و مسئولین بود. برنامه رابی را آخر از همه قراردادم، یعنی درست قبل از آنکه خودم برخیزم و از شاگردان تشکر کنم و قطعه نهایی رو بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند، چون آخرین برنامه است، کل برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامه نهایی، آن را جبران خواهم کرد. برنامه های تک نوازی همه به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. رابی به صحنه آمد. لباس هایش چروک و موهایش ژولیده بود؛ گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم:"چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس تمیز و درست وحسابی تن او نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"رابی صندلی پیانو را عقب کشید، نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که"کنسرتوی 21 موتزارت"را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم! ابداً آمادگی نداشتم آنچه را انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می نواخت، بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده های پیانو می رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی، حرکت کرد، از آلگرو به سبک استادانه پیش می رفت. آکوردهای تعلیقی، آن چنان که موتزارت می طلبد، درنهایت شکوه اجرا می شد! هرگز نشنیده بودم که آهنگ موتزارت را کودکی به این زیبایی بنوازد. بعد از شش ونیم دقیقه، او اوج گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین در سالن از جایشان بلند شدند و به شدت با کف زدن های ممتد خود، او را تشویق کردند. سخت متأثر و با چشمی اشک ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرت او را در آغوش گرفتم و گفتم:"هرگز نشنیده بودم که به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟"صدایش از میکروفن پخش شد که می گفت:"میدانید خانم آنور، یادتان می آید که می گفتم مادرم مریض است؟ خوب، متأسفانه، او دیروز درگذشت، او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی توانست بشنود. من فکر می کنم، امشب اولین باری است که او می توانست بشنود که من پیانو می نوازم، می خواستم برنامه ای استثنایی برای او اجرا کنم." چشمی نبود که اشکش روان نباشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت از کودکان بی سرپرست ببرند، دیدم که حتی چشمان آن ها هم سرخ بود. با خود اندیشیدم که با پذیرفتن رابی به شاگردی، چقدر زندگی ام پربارتر شده است. خیر، هرگز نابغه نبوده ام، اما آن شب شدم. و اما رابی...او معلم بود و من شاگرد؛ زیرا او بود که " معنای استقامت، پشتکار، عشق، و باور داشتن خویشتن و شاید حتی فرصت دادن به کسی و ندانستن علتش" را به من یاد داد
    همیشه میگویم، هرگاه ندای درونی ات عمیق تر، روشن تر و بلندتر ازنظر دیگران شد، آن وقت استاد زندگی ات شده ای...
    دکتر جان دمارتینی
    تقدیم به دوستان جان
    چقدر لذت بردم
    ممنون به خاطر این داستان زیبا
    شانس هرگز کافی نیست.

  20. 12 کاربر برای این پست سودمند از Hosseinbagheri عزیز تشکر کرده اند:


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 37 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 37 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •