به نام خدا
دهم آبان ماه هزار و چهارصد و یک
"فصل دهم"
"هدف": بررسی این موضوع که اطلاعات محیطی ما توسط خاطرات، باورها و تداعی ها مدیریت میشن
از لحظه ای که متولد میشیم، وجودِ ما بعنوانِ یه نیرو به محیطِ پیرامونِ ما اثر میزاره، در مقابل محیط فیزیکی هم بر حواسِ ما تاثیر میزاره و این باعث یه تعامل بینِ ما و محیطِ بیرونی میشه، یعنی اینکه وجودِ ما باعث تغییرِ محیط میشه، حتی اگه ما کاری نکنیم (از طریق: نفس کشیدن، اشغال فضا و ...)، تجربیات ما از محیط به پیام هایی با جنس انرژی الکتریکی تبدیل میشن که میتونن مثبت یا منفی باشن، مثلا وقتی یه کودک گریه میکنه، صداش روی محیط و اطرافیان تاثیر میزاره، حالا نحوه ی عکس العمل اطرافیان به این صدا، برای کودک یه تجربه ایجاد میکنه که "نوعِ بار الکتریکی" و "کیفیت انرژی" اون میتونه متفاوت باشه (مثلا یه آغوش مهربان به عنوان پاسخ)
انرژی مثبت ناشی از تجربیات خوشاینده که باعث ایجاد حس کنجکاوی برای یادگیری و تعامل بیشتر با محیط میشه
انرژی منفی یعنی محیط بعنوان نیرویی عمل کرده و باعث ایجادِ درد و خاطره ی منفی در ذهن شده که باعث میشه احساسِ تهدید از طرف محیط در شرایط مشابه به ما دست بده و این بعنوان یه نیروی محدود کننده برای ما عمل میکنه و چون ما محیطِ فعلی رو براساسِ تجارب گذشته درک میکنیم، باعث میشه از تعامل اجتناب کنیم و چیز جدیدی یاد نگیریم
یه تمایل طبیعی در انسان وجود داره که به آدم ها، اشیاء و ... برحسب ویژگی های خاصی که دارن، برچسب بزنه و تو گروه های همسان طبقه بندی کنه (مثلا براساس رنگ پوست، جنسیت، تحصیلات، وضع مالی و ...)
یعنی اون چیزی که تو محیطه، براساس تمایزهای تو ذهن ما دسته بندی میشه و برای اینکار لازمه که یه تجربه ی قبلی در مورد اون چیز داشته باشیم وگرنه بهش برچسبِ "بی معنی" تعلق میگیره یا که اصلا متوجه وجودش نمیشیم (مثلا برای شناختِ فرصتها تو بازار، باید یه درک صحیح از موقعیت های مناسب تو ذهنمون ایجاد کنیم) تا قبل از ایجادِ تمایز، اطلاعات کلی هستن، مثلا برای یه بچه، قاشق و مداد تو یه دسته ی کلی قرار میگیره و بصورت غریزی هردو رو توی دهانش میکنه، اما وقتی بهش اطلاعاتی داده میشه، این اطلاعات به شکل نیرویی برای درکش عمل میکنن و این یعنی اگه کودکی تفاوت بین قاشق و مداد رو میدونه، این یعنی اولین تجربش نیست، بعنوان یه مثال دیگه: وقتی من به قطعات کامپیوترم نگاه میکنم، چیزی که میبینم خیلی متفاوت تر از اون چیزیه که یه تکنسین کامپیوتر میبینه، چون هر قطعه داره یه سری اطلاعات از خودش بروز میده که برای من معنا و مفهومی نداره و تو ذهن من تعریف نشده، بخاطر همین همه ی اونا برای من تو یه دسته ی کلی قرار میگیرن، اما کسی که دانشِ این کارو داره، میتونه اونارو تو ذهنش جداسازی و تفکیک کنه
پس تو هر لحظه از زمان، یه تفاوت اساسی بینِ اون چیزی که ما داریم درک میکنیم و اون چیزیکه واقعا هست وجود داره، درک ما از محیط توسط حواسِ پنج گانمون، باعث شکل گیری یه سری تجربه تو ذهن ما میشه و این باعث میشه شرایط مشابهی که تو محیط رخ میده رو با ذهنمون درک کنیم نه حواسمون، به همین خاطره که مردم یه رویداد یکسان رو به شکل های مختلف توصیف میکنن، چون برای هرفرد، اون اطلاعات داره یه چیز خاص رو تداعی میکنه، حالا اگه نظر اون فرد رو راجع به مدت زمانِ اون رویداد بپرسیم، متناسب با بارِ تداعی شده (مثبت یا منفی) میتونه واسش زود گذشته باشه یا که کسل کننده و طولانی باشه